گنجور

 
وفایی شوشتری

ساقی بریز باده مرا، هی به ساغرا

هی شعله زن به جانم وهی بر دل آذرا

زان باده یی که خورد از آن باده جبرئیل

تا شد امین وحی خداوند اکبرا

زان باده یی که آدم از آن توبه اش قبول

زان باده یی که نوح شد از وی مبشرا

زان باده یی که قطره یی از وی به جام ریخت

گلشن نمود، آذر بر پور آذرا

زان باده یی که موسی عمران ز جرعه یی

در دست او عصا شد درّنده اژدرا

زان باده یی که عیسی مریم چو خورد از آن

مستانه شد مصاحب خورشید انورا

ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو

زان باده ی مغانه به آهنگ مزمرا

بی پرده ریز، باده به ساغر دما دما

هی ده به یاد دوست پیاپی مکرّرا

از باده کن حدیث و حکایت به جان دوست

هی کن دماغ مجلسیان را، معطّرا

این باده چیست دانی یا سازمش بیان

کز دل رود قرار و پرد، هوش از سرا

این باده هست مقصد و مقصود اولیا

این باده هست در خور سلیمان و بوذرا

این باده هست مطلب و منظور مصطفی

این باده هست شُرب مدام پیمبرا

مقصود من زباده بود حب مرتضی

سرّ خدا، علی اسدالله حیدرا

هی هی کنونکه عید غدیر خُم است قُم

خُم خُم بیار، باده نخواهیم ساغرا

از روی باده پرده برافکن ز رُخ نقاب

تا پرده افکنیم ز راز مسّترا

اندر غدیر خم خبر آمد ز کردگار

بر مصطفی که ای به همه خلق مهترا

البّته باید ایندم حقّ را کنی عیان

یعنی کنی علی را، بر خلق ظاهرا

در نصب وی بکوش چو فوریست امر حق

می باید از جهاز شتر ساخت منبرا

بر دست گیر دست یدالله و گو به خلق

کاین بر شماست سیّد و سالار و سرورا

برگوی با، اکالب از صولت هژبر

بنمای بر ثعالب فرّ غضنفرا

برگو به مؤمنان همه شادی کنند و ناز

بر کوری دو چشم حسود بد اخترا

بندم زبان خامه ز تقدیر این سخن

کان بس بود مفصّل و دفتر محقّرا

یک ذرّه از محبّت حیدر، به روز حشر

با، جرم انس و جنّ همه گردد برابرا

حُبّ علی اگر، به دل کافر اوفتد

گردد شفیع یکسره بر اهل محشرا

با حنظل ار، محبّت حیدر شود قرین

شکّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا

کمتر سخای او به جهان رزق ممکنات

کمتر عطای او به جزا، حوض کوثرا

فرخنده مطلعی شده طالع ز طبع من

یا حبّذا، بسان درخشنده اخترا