گنجور

 
ترکی شیرازی

« پدر درد هجرت دوایی ندارد

غریب وطن، آشنایی ندارد»

پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه

دلم بی حضورت صفایی ندارد

چگویم پدر جان که بی شمع رویت

شبستان عمرم ضیایی ندارد

تو در کربلایی و مرغ خیالم

به جز سوی تو میل جایی ندارد

در اینجا مرضیت چه سازد به بستر

که جز غم،دوا و غذایی ندارد

غریب است آنکس که در خانهٔ خود

به سر سایهٔ آشنایی ندارد

دلم خون شده در بیابان هجرت

به جز وصل تو رهنمایی ندارد

من از درد هجرتو مشکل برم جان

که دردم رموز شفایی ندارد

چسان زندگانی کنم بی سکینه

که یکدست، هرگز صدایی ندارد

همی ترسم از آرزویش بمیرم

که این دار فانی، بقایی ندارد

بگو با علی اکبر مه لقایت

که درد جدایی، دوایی ندارد

شود روزی آیا که بینم جمالت

که دنیا بقا و وفایی ندارد

بیاد تو و نینوای تو صغرا

چو نی، جز نوایت، نوایی ندارد

پدر ای که سر منزل کوی عشق ات!

طریقی بود که انتهایی ندارد

به دربانی ات«ترکی» امید دارد

دریغا که برگ و نوایی ندارد

ندارد به دل آرزویی به دنیا

که او جز غم کربلایی ندارد

در این غم به وی کار گردیده مشکل

به غیر از تو مشکل گشایی ندارد

به دربانی خود کنی گر قبولش

به قصر جنان اعتنایی ندارد