گنجور

 
صائب تبریزی

چرا با دل من صفایی ندارد

اگر درد امشب بلایی ندارد

ره کعبه ودیر را قطع کردم

بجز راهزن رهنمایی ندارد

که را می توان شیشه دل شکستن

کدامین بت اینجا خدایی ندارد

سفر می کنی در رکاب جنون کن

خرد در سفر دست و پایی ندارد

علم نیست در حلقه زهدکیشان

کسی کاوعصا و ردایی ندارد

نگیرد دل عارفان نقش هستی

زمین حرم بوریایی ندارد

سپهری است بی آفتاب درخشان

بزرگی که دست سخایی ندارد

ازان است یکدست افکار صائب

که جز دست خودمتکایی ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

بدیدم جهان را نوایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

بدین ماه زرینش در خیمه منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

[...]

مولانا

جهان را بدیدم وفایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

در این قرص زرین بالا تو منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش

[...]

فیاض لاهیجی

چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد

دماغ گلستان صفایی ندارد

تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب

چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟

شکوفه اگر بر کشیدست خود را

[...]

ترکی شیرازی

« پدر درد هجرت دوایی ندارد

غریب وطن، آشنایی ندارد»

پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه

دلم بی حضورت صفایی ندارد

چگویم پدر جان که بی شمع رویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه