گنجور

 
صائب تبریزی

چرا با دل من صفایی ندارد

اگر درد امشب بلایی ندارد

ره کعبه ودیر را قطع کردم

بجز راهزن رهنمایی ندارد

که را می توان شیشه دل شکستن

کدامین بت اینجا خدایی ندارد

سفر می کنی در رکاب جنون کن

خرد در سفر دست و پایی ندارد

علم نیست در حلقه زهدکیشان

کسی کاوعصا و ردایی ندارد

نگیرد دل عارفان نقش هستی

زمین حرم بوریایی ندارد

سپهری است بی آفتاب درخشان

بزرگی که دست سخایی ندارد

ازان است یکدست افکار صائب

که جز دست خودمتکایی ندارد