گنجور

 
فیاض لاهیجی

دو چشمت میل هشیاری ندارد

ز خواب ناز بیداری ندارد

ندارد خواب خوش بیمار چشمت

چه بیماری که بیداری ندارد!

سر بیماری آن چشم گردم

که پروای پرستاری ندارد

بت کافر دلی دارم که با من

سر مهر و دل یاری ندارد

نه از لطفست اگر با من به کین نیست

که پروای ستمگاری ندارد

نمی‌گویم که در طبعش وفا نیست

سر و برگ وفاداری ندارد

لبش برگ گلست اما به طبعم

چو برگ گل گرانباری ندارد

نزاکت بین که با صد گونه شوخی

دماغ عاشق آزاری ندارد

به من دارد نظر اما ز تمکین

چنان دارد که پنداری ندارد

تکلّف، برطرف این شیوه ختمت

که معشوقست و خودداری ندارد

مده درد سرش از ناله فیّاض

که تاب ناله و زاری ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode