گنجور

 
ترکی شیرازی

تا سایهٔ مبارک تو بود بر سرم

فرخنده بود طالع و، رخشنده اخترم

تا آفتاب روی توام رفت از نظر

روزم چو شام تار شد و تیره معجرم

من روز و شب دلم به تو خوش بود حالیا

تنها به شهر شام، چسان شب به سر برم

گویند رفته باب تو چندی سوی سفر

طفلم ولی نمی شود این حرف باورم

دوران فشانده گرد یتیمی به چهره ام

گردون فکنده زهر اسیری به ساغرم

من بلبل ریاض تو بودم ولی کنون

در آتش فراق تو همچون سمندرم

ز آیینهٔ دلم نرود عکس این دو تن

گه در خیال اکبر و گه فکر اصغرم

ای ناخدای آرزوی من بیا ببین

در بحر غم، چو کشتی بگسسته لنگرم

گرداب غصه حایل و مواج بحر غم

زین ورطه مشکل است که جانی بدر برم

گویم به حضرتت گله های شب فراق

روزی اگر وصال تو گردد میسرم

خشکید آب چشم من از بس گریستم

جای سرشک، خون چکد از دیدهٔ ترم

یکدم اگر به دفتر «ترکی» نظر کنی

دانی که روزگار، چه آورده بر سرم