گنجور

 
ترکی شیرازی

شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است

در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است

سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا

فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است

حکمش روان به جمله سلاطین روزگار

بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است

این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار

بر آستان درگه او سایه گستر است

سایند سروران جهان جبههٔ نیاز

بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است

آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع

خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است

خورشید کسب روشنی از نور او کند

کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است

حقا که اوست سید سادات روزگار

زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است

هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست

بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است

عشری اگر نویسم ز اعشار علم او

مطلب شود مفصل و دفتر محقر است

در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد

شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است

رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب

وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است

یاران غریب نیست رضا در دیار طوس

به اله غریب بابش موسی جعفر است

زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد

کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است

دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین

کو راست مام فاطمه و باب حیدر است

باشد کسی غریب که در حال احتضار

نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است

باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن

در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است

باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور

جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است

باشد کسی غریب که از جور کوفیان

سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است

باشد کسی غریب که از ظلم شامیان

در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است

باشد غریب آنکه میان دو نهر آب

سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است

«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب

پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است