گنجور

 
ترکی شیرازی

چندای شوخ پری چهره!تو باحیله و رنگ

شیشهٔ عمر مرا می زنی از خشم، به سنگ

من به فکر تو و تو با دگران باده گسار

من به تو بر سر صلح و، تو به من بر سر جنگ

صف مژگان تو ای شوخ دل آرا!دیدم

یادم آید زصف آراستن لشکر زنگ

گیسوی مشک فشان است تو را بر سر دوش

یا که بر شاخ صنوبر، شده زاغی آونگ

من که از نوک قلم صورت مویی بکشم

نتوانم که زنم نقش میانت بی رنگ

خواستم شعری در وصف دهانت گویم

نتوانستم و گردید مرا حوصله تنگ

«ترکی» از بخت بد افتاده زشیراز به هند

ترسم آبشخورش آخر بکشد سوی فرنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode