گنجور

 
ترکی شیرازی

آن پری چهره نگاری که منم خاک درش

میل دارم که شبی تنگ بگیرم ببرش

من نظر جز به جمالش نکنم جایی و، او

روی درهم کشد ار سوی من افتد نظرش

بی وفایی همه آموخته در مکتب و بس

گویی از علم وفا هیچ نباشد خبرش

درپس پرده دل از دست، برد خلقی را

آه اگر پرده فتد از رخ همچون قمرش

به قدم بوسی اش از خاک برون آرم سر

بعد مردن، اگر افتد، به مزارم گذارش

عاشق سوخته دل، پا نکشد از در دوست

چون قلم، گر بشکافند دو صد بار سرش

هر شبی را سحری هست ولی در عجبم

چه شب است این شب هجران، که نباشد سحرش

مرغ هر دل که گشاید به هوایش پر و بال

بشکند عاقبت از سنگ جفا بال و پرش

نه عجب گر بچکد از سخنم شربت و قند

گر شبی بوسه زنم بر لب همچون شکرش

خبرش نیست که شب تا به سحر «ترکی» را

عوض اشک، رود خون دل از چشم ترش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

سنایی

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

[...]

مجد همگر

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

[...]

جامی

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه