گنجور

 
ترکی شیرازی

دوش آمد دلبرم با چهرهٔ افروخته

وز رخ افروخته جان جهانی سوخته

از کمان غمزه اش تیری مرا بر دل رسید

شصت او نازم عجب تیرافکنی آموخته

از نگاهی جامهٔ صبر مرا او پاره کرد

من چو حربا دیده بر خورشید رویش دوخته

گفتمش جانا ز تاب عشق عالم سوز تو

صبر و تاب و جسم و جان وخانمانم سوخته

این وفاداری ز «ترکی» بس که با این مفلسی

یک سر موی تو را با عالمی نفروخته

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته

هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته

[...]

میبدی

گه بقهر از زلف مشکین تیغها افراخته

گه بلطف از لعل نوشین شمعها افروخته‌

ای کمالت کم زنان را صره‌ها پرداخته

وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بر دوخته

کمال‌الدین اسماعیل

شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته

هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته

ابن یمین

میدهد گردون بهر نا مستحقی بهره ها

ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته

روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع

زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته

هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه

[...]

سیدای نسفی

شوخ انگشتی که بازار از رخش افروخته

خورجینش پر بود از کنده نیم سوخته

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه