گنجور

 
طغرل احراری

شوخ من هرگه کشاید طره چون قیر را

می‌کند شیرازه دامان گل زنجیر را!

کرده استاد ازل شرح گلستان رخش

از غبار خط ریحان شیوه تحریر را!

من شهید تیغ ابرویم برای قتل من

از شکست ماه نو کن قبضه شمشیر را!

مانی از صورتگری بگذر که نتوان یافتن

در تتبع‌خانه چین نقش این تصویر را!

از قضا من با جفا و جبر ظلمش راضی‌ام

بس که تغییری نباشد خامه تقدیر را!

بر دلم از زخم پیکانش اثر پیدا نشد

از پر عنقا بود بال رسا این تیر را!

هیچ دیدستی که اندر مزرع‌آباد جهان

مرغ معنی رام گردد دانه انجیر را

می‌زند چشمش کمان فتنه گر آرد به زه

با پر یک ناوک بیداد صد نخچیر را!

بیش ازین الفت‌پرست و هم حیرانی مباش

تا به کی در خواب مخمل قرعه تعبیر را؟!

بگذر از سودای اوهام خیال سیم و زر

تا کجا خواهی کشیدن منت اکسیر را؟!

در بلای هجر او طغرل تحمل پیشه کن

رحم نبود هیچ خوی آن جفا تخمیر را!