گنجور

 
اقبال لاهوری

در گذشتم از حد این کائنات

پا نهادم در جهان بی جهات

بی یمین و بی یسار است این جهان

فارغ از لیل و نهار است این جهان

پیش او قندیل ادراکم فسرد

حرف من از هیبت معنی بمرد

با زبان آب و گل گفتار جان

در قفس پرواز میآید گران

اندکی اندر جهان دل نگر

تا ز نور خود شوی روشن بصر

چیست دل یک عالم بی رنگ و بوست

عالم بی رنگ و بو بی چار سوست

ساکن و هر لحظه سیار است دل

عالم احوال و افکار است دل

از حقایق تا حقایق رفته عقل

سیر او بی جاده و رفتار و نقل

صد خیال و هر یک از دیگر جداست

این بگردون آشنا آن نارساست

کس نگوید این که گردون آشناست

بر یمین آن خیال نارساست

یا سروری کاید از دیدار دوست

نیم گامی از هوای کوی اوست

چشم تو بیدار باشد یا بخواب

دل ببیند بی شعاع آفتاب

آن جهان را بر جهان دل شناس

من چگویم زانچه ناید در قیاس

اندر آن عالم جهانی دیگری

اصل او از کن فکانی دیگری

لازوال و هر زمان نوع دگر

ناید اندر وهم و آید در نظر

هر زمان او را کمالی دیگری

هر زمان او را جمالی دیگری

روزگارش بی نیاز از ماه و مهر

گنجد اندر ساحت او نه سپهر

هر چه در غیب است آید روبرو

پیش از آن کز دل بروید آرزو

در زبان خود چسان گویم که چیست

این جهان نور و حضور و زندگیست

لاله ها آسوده در کهسار ها

نهر ها گردنده در گلزار ها

غنچه های سرخ و اسپید و کبود

از دم قدوسیان او را گشود

آبها سیمین ، هوا ها عنبرین

قصرها با قبه های زمردین

خیمه ها یاقوت گون زرین طناب

شاهدان با طلعت آئینه تاب

گفت رومی «ای گرفتار قیاس

در گذر از اعتبارات حواس

از تجلی کارهای خوب و زشت

می شود آن دوزخ این گردد بهشت

این که بینی قصر های رنگ رنگ

اصلش از اعمال و نی از خشت و سنگ

آنچه خوانی کوثر و غلمان و حور

جلوهٔ این عالم جذب و سرور

زندگی اینجا ز دیدار است و بس

ذوق دیدار است و گفتار است و بس»