گنجور

 
طغرل احراری

غمزه مردم‌شکارت غارت جان می‌کند

عشوه عابدفریبت قصد ایمان می‌کند

برقع از رخ برفکن بی‌پرده گردد عالمی

عکس رویت طعنه با خورشید تابان می‌کند

داغ عشق توست ای لیلی نه مجنون را و بس

پیچ و تاب سنبلت آشوب دوران می‌کند!

خنده زن بر رویم ای گل تا نگریم بعد ازین

ورنه سیل اشک من در بحر طوفان می‌کند!

این چه بی‌رحمی است خوان عاشقان را از غضب

وا کشیده بر سر هر میخ مژگان می‌کند!

از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد

لشکر شام حبش این شهر ویران می‌کند

طغرل ار خواهی وصالش ناله کن شام و سحر

ناله بلبل سحر گل در گلستان می‌کند