گنجور

 
طغرل احراری

گر به عرض آرد تمنا حسرت ناکام را

شوخی مطلب شود خمیازه موج جام را

شوق بسمل دم به دم از بی‌قراری‌های ما

می‌کشد یک سر در آغوش تپش آرام را

شهرت کان عقیق از هستی ما شد عدم

کز نگین ما شنیدن نیست هرگز نام را

مطلب نایاب را شد خانه عنقا وطن

تا کجا جولان نمایی توسن اوهام را؟!

در دلم ساز بم و زیر جنون یکسان بود

امتیازی نیست در آیینه از در بام را

هر زمان عزم حریم و طوف کویش می‌کنم

بسته‌ام از رفتن دل سوی او احرام را

محرم رازی نمی‌یابم درین بازار دهر

کیست از ما تا رساند سوی او پیغام را؟!

امشب آن بدر منیر از خانه بیرون شد مگر؟!

ز اول شب تا سحر بینی تو ماه تام را!

چشم پوش از روی او باشد دماغت را خلل

می‌رسد هردم زیان از روشنی سرسام را!

پختگان مهر برگیرند از نخل مراد

لذتی نبود به دندان میوه‌های خام را!

ای گدا اکنون ز چین ابروی دونان گذر

تا کجا خواهی کشیدن منت ابرام را؟!

شب‌روان دل به شهرستان زلفش می‌روند

کی بود فکر عسس رندان دُردآشام را؟!

از تپش طغرل دلم را اضطرابی کم نشد

در قفس آرام نبود صید وحشت رام را!