گنجور

 
طغرای مشهدی

زلف با قامت او، تا به کمر همراه است

هر کجا روز بلند است، شبش کوتاه است

بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق

این چراغی ست که از رفتن خود آگاه است

من دیوانه چه سان بگذرم از وادی عشق

جاده چون کوچه زنجیر، سراسر چاه است

گل زخمی که ز پیکان غمت در دل ماند

همچو نقش قدم خضر، زیارتگاه است

گر به گوشت نرسد ناله طغرا چه عجب

بس که از عشق زبون گشته، فغانش آه است