حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۲
یا مُبْسِماً یُحاکي دُرْجاً مِنَ اللِّآلي
یا رب چه درخور آمد گِردَش خط هلالی
حالی خیال وصلت خوش میدهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
می ده که گرچه گشتم نامهسیاه عالم
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳
سَلامُ اللّهِ ما کَرَّ اللَّیالي
و جاوَبَتِ الْمثاني و الْمِثالي
عَلیٰ وادِي الْأَراک و مَن عَلَیها
و دارٍ بِاللَّویٰ فوقَ الرِّمالِ
دعاگوی غریبان جهانم
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
میگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷
زان می عشق، کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی، ساعد سیماندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۸
که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی؟
که به کوی مِیفروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیکنامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹
أَتَتْ رَوائِحُ رَنْدِ الْحِمیٰ و زادَ غَرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
مَنِ الْمُبَلِّغُ عَنّی إلی سُعادَ سلامی؟
بیا به شام غریبان و آب دیدهٔ من بین
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۰
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: «این احوال بین»، خندید و گفت:
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی؟
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقهٔ من گر چه رهن میکدههاست
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۲
اَحمَدُ اللهَ عَلی مَعْدِلَةِ السُلطانِ
احمدِ شیخ اُوِیسِ حسنِ ایلخانی
خانِ بِنْ خان و شهنشاهِ شهنشاهنژاد
آن که میزیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتْوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کامبخشیِ گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت دادِ عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق؟
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶
نسیم صبح سعادت! بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی، نه به فرمان، چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۷
دو یار زیرک و از بادهٔ کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پِیام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جامِ شرابِ یک منی
تا بِدان بیخِ غم از دل برکَنی
دل گشاده دار چون جامِ شراب
سر گرفته چند چون خُمّ دَنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتادهام، بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خونٓ پیاله خور که حلال است خون او
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به یک گوشهٔ چشم
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گِل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
[...]
