گنجور

 
حافظ

زان می عشق، کز او پخته شود هر خامی

گرچه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشادقدی، ساعد سیم‌اندامی

روزه هرچند که مهمان عزیز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن، انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم؛ رسم این است

که چو صبحی بدمد، در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد

بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد دادِ دلت آصف عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode