گنجور

 
طبیب اصفهانی

به همواری تهی کن از غم لیلی‌وَشان دل را

ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را

مکن کاوش ز مژگان پیش از این بادل که جز مهرت

ندارد گوهری کاویده‌ام گنجینهٔ دل را

به گاه کشتنم از رخ چه سود ار پرده برداری

که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را

کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم

نمی‌خواهم به خون آلوده بینم دست قاتل را

حریفان گرم صحبت با تو در بزم و به حسرت من

کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را

درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد

گرفتم من به این واماندگی دامان محمل را

طبیب این بحر عشق است و کنارش از نظر پنهان

فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را