گنجور

 
طبیب اصفهانی

می‌رسد یار و دریغا سر و سامانم نیست

تحفه‌ای جز گهر اشک به دامانم نیست

عاشقم عاشق و پروا ز رقیبانم نیست

آتشم آتش و پروا ز مغیلانم نیست

در تماشای بهشتم ز خیال رخ دوست

خارخاری به دل از روضه رضوانم نیست

محمل امشب ز سرشکم خطر از گل دارد

کاروان را خبر از گریه پنهانم نیست

چه عجب گر شرری قسمت دوزخ نشود

کآتشی نیست که از عشق تو در جانم نیست

بس که افسرده مرا هجر تو شب‌های فراق

گوش بر ناله مرغان سحرخوانم نیست

بحر خضرم به نظر موج سرابست طبیب

چون سکندر هوس چشمه حیوانم نیست

 
 
 
حکیم نزاری

علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست

بی وجودت فرحی در تن بی جانم نیست

جمع چون باشم و آسوده دل و خوش خاطر

دیر شد تا به کف آن زلف پریشانم نیست

شدم از نقش خیال تو چو سوزن باریک

[...]

عبید زاکانی

بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست

بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست

کرده‌ام عزم سفر بو که میسر گردد

میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست

روی در کعبهٔ جان کرده به سر می‌پویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه