گنجور

 
طبیب اصفهانی

کردیم شبی روز غریبانه بدامی

المنته لله که رسیدیم بکامی

شاها نکشم باده که همت نپسندد

من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی

کردی چون شهیدم مکن آغشته بخونم

دامن، که حریفان نشناسد کدامی

بر چهره مکن طره پریشان که بخوبی

چون ماه فروزان همه دانند تمامی

داند اثر ناله ما آنکه شنیدست

نالیدن مرغی که فتادست بدامی

بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه

باز ای جگر سوخته پیداست که خامی

ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد

مرغان حرم را هوس گوشه دامی

از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست

ای مرغ همایون بمنت هست پیامی

نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر

شایسته تر از من نتوان یافت غلامی

جان بر کف دست است طبیب از پی مژده

آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode