گنجور

 
طبیب اصفهانی

مشکل که دهد دست مرا با تو وصالی

تو نخل برومندی ومن خشگ نهالی

ما را که بجز دست تهی نیست بضاعت

اندیشه وصل تو؟ تمنای محالی!

آن نیست که پیوسته کنم وصل تمنا

گر ماه بماهی بود و سال بسالی

جانکاه تر از هجر تو نومیدی وصلست

ای کاش که میداشتم امید وصالی

از جلوه شوخی دهدم یاد و خروشم

بینم چو درین دشت خرامنده غزالی

کامی که مرا از دو جهانست سه چیزست

کنجی و حریفی دو سه و صحبت حالی

از خامه فشانی طبیب اینهمه گوهر!

این کلک گهربار مبیناد زوالی