گنجور

 
طبیب اصفهانی

خفتن نتوان درین گلستان

از ناله شب نخفته مرغان

ای شب نه غم منی خدا را

تا چند نمی‌رسی به پایان

من مانده و همرهان روانه

من خفته و کاروان شتابان

هستم ز تو من به جان خریدار

دردی که نمی‌رسد به درمان

جویند و چه سود چون نیابند

روزی که شوم ز دیده پنهان

من گریه‌کنان نشسته غمگین

تو خنده‌زنان گذشته شادان

دردی دارم طبیب کآن را

نتْوان گفت و نهفت نتوان