گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

این نادره بین باز کز ایام بر آمد

در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد

وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است

از حقه گردون مشعبد بدر آمد

بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز

چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد

در باغ زمانه که نباتش همه زهرست

نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد

مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام

صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد

فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس

کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد

هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟

هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟

صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟

این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد

بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد

بس نادره کاری که ز دست قدر آمد

وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست

احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد

القصه عمر کرد عمارت طبرک را

پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد

چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار

سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد

معمور شد اول ز عمر گرچه به آخر

چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد

او بیشتری جست ولی بر رگ جانش

ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد

چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک

سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد

پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد

خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد

زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال

چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد

از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت

تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد

وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری

بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد

هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد

حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد

چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را

بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد

گفتا سحر آید شب اندیشه ما را

خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد

یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه

از کارگه حکمت حکمت بدر آمد

این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد

وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد

در باغ جوانی شجری گشت که هر روز

بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد

فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد

چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد

گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت

از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد

المنة لله که خدنگ غم از اینجا

بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد

اسکندر ثانی که اقالیم جهان را

در نوبت او مدت سختی بسر آمد

جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش

صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد

شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد

کارش همه تحصیل فنون هنر آمد

هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است

نه چرخ بر همت او مختصر آمد

سری است ورا با ملک العرش کزان سر

کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد

وز عاطفت لطف ملک جل جلاله

اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد

سلطانش پدر خواند که در مملکت او

مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد

وز حضرت جلت به سوی بارگه او

بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد

کای شاه تو آنی که درین عالم فانی

چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد

آباد بر او باد که از نطفه پاکش

چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد

آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر

در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد

بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت

کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد

ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد

آهو بره فریادرس شیر نر آمد

از غایت انصاف تو در خطه عالم

با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد

با همت تو چشمه خورشید سها شد

پیش کف تو عرصه قلزم شمر آمد

تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد

بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد

تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست

خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد

تا هیچ خردمند نگوید به جهان در

کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد

تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید

تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد

عمر تو و رای عدد جذر اصم باد

کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد

بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک

در باغ هنر سخت به آیین شجر آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode