گنجور

 
سوزنی سمرقندی

آمد به صدر خویش چو خورشید در حمل

خورشید اهل بیت نبی سید اجل

شادند خلق و رسم بشادیست خلق را

هر موسمی که آید خورشید زی حمل

خورشید چرخ فضل و شرف افتخار دین

آن بی بدل ز عالم و از شمس دین بدل

زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود

خورشید را ببرج حمل رتبت و محل

خورشید از زحل بسه منزل فروتر است

او از ستاره پیش خدم دارد و خول

خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی

منشور بی کسوف و زوالست از ازل

خورشید را کسوف و زوالست و مرو را

او از زمینست تا بزحل برتر از زحل

بینندگان اگر که بخورشید بنگرند

در نور دیده نقص پدید آید و خلل

او را بود جمالی خورشیدوش ز نور

افزون شود ز دیدن او نور در مقل

خورشید پیش روی ز سلطان شرق و غرب

گاه از کله حجاب کند گاه از کلل

او بی حجاب تا بر سلطان همی رود

پس بر زیادتست بخورشید زین قبل

ای به گزین حضرت سلطان خسروان

وی جد تو گزیده سلطان لم یزل

خورشید از آنکه زو بهمه چیز حاکم است

از شرم زرد روی پدید آید از قلل

بر آستانش بوسه دهد از سر نیاز

پس از سرای بگذرد اندر خوی و خول

یزدان نهاد در دل سلطان محل ترا

تا پای حاسد تو فرو ماند در وحل

شاهنشه از حسود تو خالی کند جهان

چون مکه جد تو ز پرستنده حبل

نامد برون ز خانه احزان حسود تو

قادر نشد بسوزن سوفار در حمل

از کله حسود تو سودای مهتری

بیرون شود چو نخوت گیسو زفرق کل

از مجلس شهنشه اسلام یافتی

تشریف و خلعت و لقب و حشمت و عمل

مهتر توئی مسلم در روزگار خویش

وین دیگران همه حشوات و دغل مغل

آباد و خرم است بتو عالم هنر

وز جود تست عالم زفتی خراب و تل

از حزم تست یافته جرم زمین درنگ

وز عزم تست یافته دور فلک عجل

دارند از طریق تفاخر سران عقل

از گرد نعل مرکب تو دیده مکتمل

از جود تو جهانی عریان و بینوا

پاشیده در رشد و پوشیده در حلل

افزون ز صدهزار کسند از تو یافته

باغ و سرا و صنعت و املاک مستغل

روی سخا و فضل و سخندانی و شرف

دایم ز تست تازه چو ورد طری ز طل

پاک است سینه تو بخلق خدای بر

ز اندیشه منازعت و کینه و جدل

داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس

آنکس که فرق داند گرد انگبین زخل

پی بار منت تو کسی در جهان نماند

از بندگان باری عز اسمه و و جل

نالانی تو تا خبر آمد بنزد تو

بر ما عیان نمود همی خویشتن اجل

اندر دریغ و حسرت تو بندگانت را

دمها دخان دخان بدو دلها شغل شغل

تا بر تن تو سهل نشد رنجه عارضه

اندیشه تو بر دل ما بود چون جبل

جان ترا خطای عطا داد باز تا

بر تو اثر نماند ز نالانی و علل

چون آدمی شدی چو فرشته بیامدی

تن پاک گشته از علل و نامه از زلل

اکنون که آمدی بسعادت بصدر باز

بر دشمن تو زهر شود عیش چون عسل

در مستقر عز و شرف جاودان بزی

تا حاسدت حزین شود و خوار مستذل

تا عز و ذل ناصح و حاسد در این جهان

ضدند یکدگر را بی زرق و بی حیل

جاوید باد عمر تو و دشمنانت را

چنگ اجل گرفته گریبانگه امل