گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ایدل ز عشق یار چو از دانه نار باش

گر دانه نار باشد گو دانه نار باش

ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود

در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش

بر جان خیال صورت جانان نگار کن

وندر میان جان سمران نگار باش

در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت

تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش

هر چند مستی از می مهر و هوای او

تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش

دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست

در زلف او قرار کن و استوار باش

یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب

در روی کار بنگر و بر رأی یار باش

گر باد بی قرار کند زلف دوست را

در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش

تا در تن و روان تو تاب و توان در است

در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش

با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی

هشیار گرد و مادح صدر کبار باش

فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو

آمد ندا که دین مرا افتخار باش

دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد

با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش

ای صدر مهتران و بزرگان روزگار

خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش

پروردگان غر شدند از نعیم تو

دایم غریق نعمت پروردگار باش

کار بزرگواران شادی و عشرتست

تا فارغیت باشد مشغول کار باش

دینار بار بر کف آزاده زادگان

آزاده وار با کف دینار بار باش

در دهر کار به زشراب و شکار نیست

زین هر دو کار دایم با اختیار باش

گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان

وز بسدین نگاران شکر شکار باش

از عشق و از عقار طرب را سبب گزین

در سینه عشق و در کف جام عقار باش

خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده

بر مرکب نشاط دل خود سوار باش

در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار

از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش

خورشید مهترانی و جمشید سروران

چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش

خورشیدوار از فلک مهتری بتاب

بر تخت کامرانی جمشیدوار باش

اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست

با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش

فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای

وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش

اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست

با هر قرین بمهر زمانه گذار باش

هستند هر چهار ترا چون چهار طبع

جاوید بر طبیعت این هر چهار باش