گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ببر ای باد صبا مژده بتلقین سروش

بهمه خلق جهان دربدر و گوش بگوش

که شفا یافت سر تاجوران تاج الدین

عین دولت شرف لشکر خلخ برغوش

سرکش توران مسعود که دارد زشرف

مشتری غاشیه اسب مرادش بر دوش

هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد

به از امروز بود فردا چون از دی دوش

آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می

صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش

پهلوانا ز تو در پرده پهلو دل خلق

بود از آتش اندیشه چو دریا در جوش

جوش دریای دل خلق بر گشتن تو

یافت آرام و دل جمله بعقل آمد و هوش

ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند

بزیارتگه کاشان و عبادتگه اوش

هر دعائی که بگفتند پی صحت تو

بشنیدند در آندم همه آمین زسروش

هفته پیش ترا دیدم از شدت درد

سر و قدت بضعیفی شده چون مرزنگوش

اندرین هفته بتخت آمدی از جامه خواب

بدگر هفته ز ره ور شوی و جوشن پوش

بسوم هفته بدانسان شوی از زور و توان

کز تکاور تبکاور جهی از غوش بغوش

بگه معرکه گر شیر بود دشمن تو

همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش

کارزاری نشود با تو بمیدان نبرد

مگر آنکس که زجان آمده باشد بخروش

شود از کوشش تو ببر دلاور بدو دل

شود از بخشش تو گنج توانگر در یوش

نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق

این نه زرقست بر این گفته نیم زرق فروش

هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست

خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش

تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه

خاطرش پستان زو شیر خورد دوشادوش

سوزنی دایه اطفال مدیحت بادا

پرورش داده سخن را بکنار و آگوش

ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش

جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش

نصرت دین حقی دین حق از تو منصور

پهلوان حشم مشرق و مغرب برغوش

هست اسم علمت نام رسول قرشی

که برد مرکب او غاشیه بر دوش سروش

مر ترا هست کنون نقش فتوت در دل

همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش

دوش در نظم ثنای تو بدم تا دم صبح

صبح صادق ندمید از دم من الا دوش

بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم

که ازان اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش

خرد و هوش زیادت شود از مدحت تو

کس مبادا که بنقصان خرد کو شد و هوش

کیمیای زر درویش کف راد تو است

مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش

از کف راد تو درویش غنی شد چندانک

کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی در یوش

گر جهان از سر شمشیر تو گفتم گه رزم

که چو دریای بجوش است نیم زان خاموش

بعطا دست و دل و طبع ترا گویم یم

که چو دریای بجوشند چو دریای بجوش

بعطا دست . . . گر حاتم دیدی از شرم

دست خود را بکشیدی ز عطا در آگوش

کین و مهر تو بزنبور همی ماند راست

که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش

نوش کن باده تلخ از کف شیرین صنمی

از بناگوش چو گل از کله چون مرزنگوش

در شادیت گشاد است و در غم بسته

بسته بگشای همه عمر و گشاده تا گوش

می آسوده بکف گیر و ز عشرت ناسای

کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode