گنجور

 
نظیری نیشابوری

از نقل و باده گوشه دل گشته روشنش

کو جام جم که آینه سازم ز آهنش

زحمت کشد ز شمع مسخر کنم سپهر

تا هر شب آفتاب برآرم ز روزنش

غایب شوم ز خلوت و حاضر شوم بر او

دلق از بدن برآرم و دربر کشم تنش

نگذارمش به حرف که گوید کدام و کیست

گر از قفای در رسد آواز دشمنش

از دست من به حیله برون رفته بارها

تا پا نگیرمش نکنم سست دامنش

سیب ذقن به بازیش از کف نمی دهم

تا دست کوتهم نشود طوق گردنش

زین سیمگون حصار «نظیری » نمی رود

تا قفل سیم او نشود نعل توسنش