گنجور

 
فرخی سیستانی

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینی

تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه‌گون دیبا

بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا

همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن

و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه

به کردار عبیر بیخته بر صفحه مینا

چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا

یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی

امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا

قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

ز بیم نُه منی گرزش به جابُلقا و جابُلسا

دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

امید خلق غواصست و دست راد او دریا

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

جهان را برترین جایست زیر پایه تختش

چنان چون برترین برجست مر خورشید را جوزا

صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس

خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا

چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا

بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو درپاشی

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما

امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده‌ستی

که گنجی را برافشانی چو بر کف برنهی صهبا

تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها

که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا

طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم

همانا قصر تو کعبه‌ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی

که پیش تو جبین بر خاک ننهاده‌ست چون مولا

هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند

بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا

ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا

گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته

گهی چو مهره سیمین نماید زهره زهرا

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

گه از دست بت خُلُخ، گه از دست بت یغما