سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان سنجر

عزیز دین و دنیا کرد و جاه افزود صاحب را

شهنشاه جهان سنجر معز الدین والدنیا

خداوند جهانداران که کمتر بندگان دارد

به از جمشید و افریدون به از اسکندر و دارا

بجان و جاه خلعت داد و بنوازید از گیتی

ببد کردن بدو گیتی ندارد زهره و یارا

باعلی حضرت سلطان کمین شد صاحب عادل

کمین حضرت اعلا خداوندی بود والا

بملک مشرق و چین صاحب عادل بهر وقتی

چو شمس مشرقی بوده است روز افزون و سربالا

حسود جاه او دایم چو شمس مغربی بوده

بچهره زرد و تن لرزان ز کید گنبد مینا

ایا صدری که بر گردون جاه و حشمت و دولت

چو خورشید جهان افروز و روز نو شده پیدا

بجاه و حشمت و دولت فلک همتای تو نارد

بدان معنی که خورشیدی و خورشید است بی همتا

توئی آن صاحب عادل که یک جزو از علوم تو

نبد مرصاحب ری را و کس چون او نبد دانا

تو صاحب عدل و صاحب علم و صاحبدولتی الحق

بعدل و علم و دولت هست بر تو صاحبی زیبا

بدان معنی که همنامی تو با فاروق میکوشی

که تا مرسنت او را بهمنامی کنی احیا

بعدل اندر از اینسانی و زان سیرت بجود اندر

که دست بخل را داری شراب از دست بویحیا

گنه بر خاطرم باشد که ار جود تو نندیشد

که وصف کف راد تو کند دریا و کان حاشا

هر آن چیزی که از دریا و کان خیزد بدشواری

ببخشد کف تو آسان چه از کان و چه از دریا

بدی در خلقت و خلق تو بیشک نافرید ایزد

نگهدار تو بادا ایزد از چشم بد اعدا

همی تا باد و ابر تیر وینسان شاخساران را

کند پاشنده دینار و بر پوشنده در دیبا

چو دینار خزانی با دو چون دیبای نیسانی

رخ اعدای تو زرد و سر احباب تو خضرا

همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی

بجان حاسدانت آرد اندوه و تعب غوغا

مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی

جز از عیش پری رویان مباد اندر دلت سودا

مهیا باد عیش تو مهنا باد بر عشرت

برت با یار سیمین بر کفت با ساغر صهبا