گنجور

 
ظهیر فاریابی

بر جهان شکرهای بسیار است

که قزل ارسلان جهاندار است

اوست آن پادشاه کز سر تیغ

خون فشاند چنانکه برق از میغ

رایش ار با فلک به کین آید

پشت خورشید در زمین آید

عالم از جود او توانگر شد

بوستان در لباس ششتر شد

نرگس از زر نهاد بر سر تاج

لاله از لعل برفکند دواج

شاخ سوسن کشید خنجر سیم

ابر بر آب ریخت دُر یتیم

من مسکین مستمند هنوز

همچنان بر قرار اول روز

تیر محنت بخَست سینه من

بر شد از نیستی خزینه من

چون بدین گفتنم نیاز آمد

مثلی لایقم فراز آمد

عالِمی بر فراز منبر گفت:

که: چو پیدا شود سرای نهفت

ریشهای سپید را زگناه،

بخشد ایزد به ریشهای سیاه

باز ریش سیاه روز امید،

باشد اندر پناه ریش سپید

مردکی سرخ ریش حاضر بود

دست در ریش زد چو این بشنود

گفت: ما خود درین شمار نه ایم

در دو عالم به هیچ کار نه ایم!

بنده آن سرخ ریش مظلوم است

که ز انعام شاه محروم است

دولتت تا به حشر باقی باد

مهر و ماهت ندیم و ساقی باد

چه زیان دارد ار شود به مثل

در جهان کار شاعری به خلل؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode