گنجور

 
سوزنی سمرقندی

چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی

نشانه از دل مسکین من کن ای غازی

نخست با تو بالبازی اندر آمده ام

چو دل نماند تن در دهم بجانبازی

مرا چو جان بباری شد است قربانت

بود همیشه رو اگر بجان من تازی

گهم بغمزه زهراب داده خسته کنی

گهم ببوسه بیجاده مرهمی سازی

چو هیچ زخم تو ایدوست بی نوازش نیست

مرا بغمزه بزن تا ببوسه بنوازی

هزار عاشق داری و من هزار و یکم

بمن نیائی و زانان بمن نپردازی

یگانه ای بنکوئی یگانه ایم بعشق

همیخوریم غم عشق تو بانبازی

مرا بعشق تو طشت ای پسر زبام افتاد

چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی

خوش است عشق تو گو آشکار یا راز است

خوش است با توام از آشکار با رازی

بچاره سازی با خصم تو همی کوشم

که مروزی را افتاده کار با رازی

سپر نیفکنم از خصم تو همیکوشم

که خصم نبود بی طاعتی و طنازی

چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان

بدیع نبود از عشق و مشک غمازی

خبر بمجلس ممدوح من رسید که تو

چگونه بر دل مداح او همی تازی

سپهر فخر و علا افتخار دین که بدو

کند تفاخر دین پیمبر تازی

ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع

عقار غمت او از بلند پروازی

ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت نیست

نه در بزرگی یار و نه در سرافرازی

نسیم خلق تو از آهوان تاتاریست

سموم خشم تو از کژدمان اهوازی

بطبع پاک زیادت کننده خردی

بکف راد زین بر کننده آزی

مهیب تر ز هژبری بروز زرمی و باز

لطیف تر ز غزالی ببزم بگمازی

نیاز دیده بروی تو باز کرد از آنک

نیاز دیده نئی پروریده نازی

بنیک نامی مشهور گشتی و معروف

از آنکه با کف رادی و با در بازی

سخای حاتم پیش سخای تو زفت است

نبرد رستم پیش نبرد تو بازی

همیشه غالب و قاهر بوی باعدا بر

مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی

بمدح تو سخن من بهفتمین گردون

رسید بی رسن از چاه هفتصد بازی

هزار سیخ بیکدست اگر بدست آری

بدست دیگر هم در زمان براندازی

بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست

که اهل دانشی و مستحق اعزازی

هزار سال ترا عمر باد در اعزاز

که گر شمار غلط گردد از سر آغازی