گنجور

 
سوزنی سمرقندی

من ندارم باور ار گوئی که به زانسان پری

روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری

در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او

خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری

با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند

گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری

ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین

تا بود ماننده دیوار آن جانان پری

قامت چون سرو بستانست جانان مرا

نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری

سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر

در میان سرو بستانی کند اوان پری

درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست

با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری

گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر

با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری

درو مرجان لب و دندان او را هر زمان

بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری

با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد

بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری

گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی

سالها متواری و پنهانی از انسان پری

آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر

چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری

آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او

بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری

هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود

ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری

اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن

عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری

خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او

فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری

صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او

چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری

مجلس او همچو بستان سلمانست باز

صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری

هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود

چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری

خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش

گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری

چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین

کافریدست از برای خدمتش یزدان پری

تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش

گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری

کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف

من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری

هست انسان بنده احسان درست است این سخن

او زانسان پیش دارد بنده احسان پری

جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام

تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری