گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سوزنی سمرقندی

چون در هوای دل تن من گشت پادشاه

آمد به پیش سینه من از سفه سپاه

لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو

من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه

دیو سیه گلیم بران بود تا کند

همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه

بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من

تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه

آن خیل را بچشم من آرایشی دهد

زان نوع دانه سازد و دام افکند براه

رفتم براه دیو و فتادم بدام او

وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه

یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش

گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه

هرگونه گناه ز اعضای من برست

چون از زمین نم زده هرگونه گیاه

فردا بروز حشر گر امروز منکرند

اعضای من بوند بر اعمال من گواه

ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل

هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه

در قدرت اله نگه کن بچشم عقل

تا عجز خویش بینی در قدرت الله

قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش

همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه

پیری رسید و موی سیاهت سپید شد

یار سپید روی سیه موی را مخواه

زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی

کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه

گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز

از طاعت خدای طلب آبروی و جاه

یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر

بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه

نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود

گر از ندم نباری از دیدگان میاه

گر از عذاب نار بترسی بجو پناه

تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه

ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست

در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه

در پیش چشم عقل جهان فراخ بین

چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه

ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم

با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه

ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی

تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه

عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع

بسیار کله هاست بسودای این کلاه

با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم

تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه

با چهره چو زر شو و با اشک همچو در

بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه

دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی

ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه

ای قادری که هست بتقدیر حکم تو

گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه

هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است

جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه

از روی بی نیازی بخشای و فضل کن

بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه

کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی

نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه

حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل

ما را مران بصدر قضاة و در کفاه

از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود

ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه

ایمان ما و قوت اسلام و دین ما

از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه

بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن

تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه

ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین

کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه