گنجور

 
سوزنی سمرقندی

میر عمید عمده ملک آفتاب جاه

بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه

ماهی نواز در سفر از بهر شاه را

آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه

اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود

بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه

دانست شاه عالم هرجا که او رود

باشد ازو رعیت در امن و در پناه

داند نگاه داشتن اندر میان خلق

هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه

وندر سفر بداد چونانکه در حضر

وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه

ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر

بارامش و سریر بسوی سریر و گاه

هر چند دیر مانده بدیم از امید او

دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه

شد ز آتش حسد دل و جان حسود او

چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه

جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست

گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه

کردند اهل حضرت تا بود در سفر

بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه

چون باز حضرت آمد باشند بیگمان

مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه

هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت

تا کار کس نگردد از رای او تباه

بگرفت دست سروری و جاه و قدر او

چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه

نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست

هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه

همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه

تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه

چون روی او سیاه کند سهم روی او

روز عدوی دولت خاقان کند سیاه

آن صدر سروری است که در ملک شهریار

از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه

جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود

گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه

آزادگان بخدمت او داه گشته اند

از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه

هرکو کمر بخدمت او بست بر میان

سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه

وانکو کند بدولت و جاه وی التجا

بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه

بر خلق واجبست که چون بندگان نهند

بر خاک آستانه او دیده و جباه

من بنده ام غریق بدریای بر او

از دست با شگرف ثنا میکنم شناه

از بحر و بر او بشناه و پناو شکر

نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه

وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ

لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه

دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم

وندر دعا بقای ورا خواهم از الله

تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار

مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه

باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال

از خالق الذی خلق الموت و الحیاه

فرخنده باد روز و پیروز روز عید

مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode