گنجور

 
صوفی محمد هروی

دوش در خانه به من تخت شد اندر گفتار

گفت دارم ز تو ای خواجه شکایت بسیار

من که محبوس درین کنج سرای تو شدم

در شب و روز بگو چند نشینم بیکار

نه امید که به زیر تو در آیم روزی

چند سایم من درویش بگو بر دیوار

خوردن من ز تو گر نیست به روی صندوق

برهنه چند نشینم تو بگو بی ایزار

تن تو بر تن من می نرسد در صحبت

مگر آن روز که تو رنجه شوی یا بیمار

گفت بالشت که من نیز ازین می نالم

چند شینی تو دل غمزده رو بر دیوار

شد لحاف آن نفس اندر غضب و می لندید

که چه خاوند...گشته به ماها دوچار

گفتم ای...قواده تو خمش کن باری

که مرا هست ز نام تو درین ساعت عار

گفت آن گاه به من خنده زنان سرگفتی

باش تا برف شود از افق چرخ به بار

عار خود را به تو آن گاه عیان بنمایم

که تو لرزان شده باشی به زمستان چون خار

ناگهان نعره برآورد ز یک گوشه پلاس

که مرا هم سخنی هست بگویم ناچار

مدتی شد که درین گوشه فتادم حیران

گرد از جان من خسته برآورد دمار

بوریا گفت که من نقش زمین دارم لیک

کس ندیدم که نشیند به روی من یک بار

بحث اینها چو به مطبخ برسید از سر درد

دیگ فریاد برآورد که آه از غم نار

گفتم ای سنگ دل رو سیه سوخته کون

دم خور این لحظه چه فریاد کنی ناهنجار

کاسه و چمچه و کفلیز ز یک سوی دگر

باز کردند به دشنام دهان همچو طغار

بود در ناله و فریاد و فغان دنبه گداز

زین جهت ترش پلا داشت دلی پر آزار

سیرکو گفت که من نیز ازین کوفته ام

که مرا نیست نوا و بچه دارم به کنار

انبه جولی ز سر قهر سوی دیگ دوید

که تو باری خمش ای رو سیه ناهموار

شکمی پر بچه داری و سر پوشیده

بر سر خشت که نایی به سلامت به کنار

چند گرمی کنی امروز تو با خویش بجوش

کز تو هستند بسی به زصغار و زکبار

دیگ را دود به سر رفت ز قهر جولی

جوش می زد دلش از غصه آن بی مقدار

خمچه سرکه بگفتا که دلی پر دارم

می زند جوش، درون من ازین غم بسیار

صوفیا چند نشینی تو درین کنج سرا

ما همه مضطر و حیران و بمانده بیکار

فکر کردم که جواب چه دهم اینها را

سر فرو بردم ازین واقعه چون بوتیمار

خنب آب از طرفی بانگ بر اینها زد و گفت

که چه فریاد و فغان است و چه کار است و چه بار

من به تردامنی خویش، ازو خورسندم

نیست اندر دل و جان من ازو هیچ آزار

کوزه گفتا که ازو هست دل من صافی

سفره گفتا که نواهاست مرا زو بسیار

کاسه و کوزه و این خم وتغار و کفلیز

درهم آویخته و جنگ و جدل شد بسیار

من از آن کنج سرا روی به بام آوردم

گفتم این رخت سرا نیست مرا هیچ به کار

من ندارم سر این جنگ، شما این ساعت

ترک گیرید که دارم غم دل من بسیار

دل ز من برد یکی سرو قدی سیم بری

که من از فرقت او بی خورم و خواب و قرار

خواب چون نیست، ایا تخت کجا تکیه کنم

سر به بالشت کجا می رسدم بی رخ یار

بجز از غصه و غم هیچ نمی نوشم چون

چه برم غیر خیال رخ آن لاله عذار

چون درین واقعه من بی خور و خوابم ای دیگ

لطف فرما و درین واقعه معذورم دار

هست چندانی غم آن بت عیار مرا

که شدم از خود و از جمله عالم بیزار

گر رسم من به مراد دل خود در عالم

به نوایی بر سر کاسه و کفلیز و تغار

ور نه حقا که ز خود سیرم و از خلق ملول

غم آن دوست برآرد ز من خسته دمار

هر که او هست مشرف به وصال صنمی

گو غنیمت شمر آن لحظه که هست او با یار

چه، مرادی به از آن نیست که در خلوت جان

دوست در خواب خوش و عاشق مسکین بیدار

هر که را دولت این کار میسر گردد

او شکایت نکند از فلک ناهنجار

مکنید از من درویش فراموش، آن دم

ای عزیزان چو نشینید به خلوت با یار

من ازین حسرت اگر جان بدهم معذورم

که جدا مانده ام از روی چو خورشید نگار

مردن و باز رهیدن زغم و محنت و درد

بهتر از فرقت یارست به عالم صد بار

صوفیا عمر چو بی دوست بود، مردن به

گل چو در باغ نباشد چه کشی زحمت خار