سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۲۵
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاندکآرام جان و انس دل و نور دیدهاند
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و نازپیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیرشیرین لبان نه شیر که شکر مزیدهاند
پندارم آهوان تتارند مشک ریزلیکن به زیر سایهٔ طوبی چریدهاند
رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشادکاین حوریان به ساحت دنیا […]

وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیدهاندگفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلستدر بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگویزین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چگونه میگذرد تلخی قفسبر توتیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جورعشاق را […]

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجهای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقرهر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخبازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماعشیران کز آتش شب شبهت رمیدهاند
سلطان دلان به عرش براهیم بندهواراز بهر آب دست سراب قد خمیدهاند
بر نام او به سنت همنام او همهمرغان نفس […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰
این دلبران که پرده برخ در کشیدهاندهر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدساندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیاکز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهرآن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختااز بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰
یاران که زخم تیر بلایت چشیده اند
با جان پاره از همه عالم رمیده اند
بس زاهدان شهر کز آن چشم پر خمار
سبحه گسسته اند و مصلا دریده اند
ترسندگان به جور دلت یار نیستند
مرغان دشت دان که به سنگی خمیده اند
بنمای شکل خود که بسی خون گرفتگان
جانها به کف نهاده به دیدن رسیده اند
تر دامنان کسان شده […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۱
رندان پاکباز که از خود بریده اند
در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
وز جان و دل غلامی […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی بمنتهای ولایت رسیدهاند
از دست دوست جام محبت چشیدهاند
از تیغ قهر زندگی جان گرفتهاند
وز جام لطف باده بیغش چشیدهاند
هرچند گشتهاند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیدهاند
طوبی لهم که سر بره او فکندهاند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیدهاند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیدهاند
افتادهاند در سفر […]

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰ - قطعه
شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش
جذر اصم ز صخره صما شنیدهاند
صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او
این اشهبان توسن گردون رمیدهاند
تن جامهایست خرقه جسم مخالفش
کان جامه را به قد حسامش بریدهاند
آنجم ندیدهاند در آفاق ثانیش
ور ز آنکه دیدهاند، یکی را دو دیدهاند
آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر
در سایه عنایت او آرمیدهاند
در آفتاب گردش […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
آنها که رنگ خودسری شمع دیدهاند
انگشت زینهار ز گردن کشیدهاند
داغ تحیرمکه نفس مایههای وهم
زپن چار سو امید اقامت خریدهاند
جمعی کزین بساط به وحشت نساختند
چون اشک شمع لغزش رنگ پریدهاند
خلقی به اشتهار جنونهای ساخته
دامن به چین نداده گریبان دریدهاند
گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ
بسیار گفتگوی سخن کم شنیدهاند
تحقیق را به ظاهر و مظهر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
امروز ناقصان به کمالی رسیده اند
کز خودسری به حرف سلف خطکشیدهاند
نکارکاملان همه را نقل مجلس است
تاکسگمان بردکه به معنی رسیدهاند
این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ
در عرصهٔ شکست نبوت دویدهاند
از صنعت محاوره لولیان فارس
هندوستانیان تمغل خزیدهاند
سحر است روستایی و، انگار شهریان
جولاه چند، رشته به گردون تنیدهاند
از حرفشان تری نتراود چه ممکن است
دونفطرتان سفال نو […]
