گنجور

 
اهلی شیرازی

خوبان که همچو شمع ز نور آفریده‌اند

سر تا قدم چراغ دل و نور دیده‌اند

آن طرفه آهویان که به مجنون‌وَشان خوشند

این طرفه است کز من مجنون رمیده‌اند

در صید دل کبوتر مستند مهوشان

کز برج دل‌فریبی و شوخی پریده‌اند

چون من به خون خود نشوم غرقه از بتان

کز من به تیغ کم‌محلی دل بریده‌اند

آسوده نیستم دمی از سوختن چو شمع

گویی برای سوختنم آفریده‌اند

هرگز کجا بشریت کوثر شوند خوش

تلخی‌کشان که زهر جدایی چشیده‌اند

اهلی چو مرغ بسمل از آن می‌تپد به خاک

مردان چه جای خاک که در خون تپیده‌اند

 
 
 
خاقانی

خاقانیا عروس صفا را به دست فقر

هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند

در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ

بازان کز آشیان طریق پریده‌اند

همچون گوزن هوی برآورده در سماع

[...]

مجد همگر

گویی که آن زمان که مرا آفریده‌اند

با عشق روح در جسد من دمیده‌اند

در وقت آفرینش من شخص من مگر

از خون مهر و نطفه عشق آفریده‌اند

یا خود محرران صنایع به کلک عشق

[...]

سعدی

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

[...]

امیرخسرو دهلوی

اهل خرد که از همه عالم بریده‌اند

داند خرد که از چه به کنج آرمیده‌اند

دانندگان که وقت جهان خوش بدیده‌اند

خوش وقتشان که گوشه عزلت گزیده‌اند

محرم درون پرده مقصود نیستند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
خواجوی کرمانی

روزی وفات یافت امیری در اصفهان

ز آنها که در عراق بشاهی رسیده اند

دیدم جنازه بر کتف تونیان و من

حیران که این جماعت ازین تا چه دیده اند

پرسیدم از کسی که چرا تو نیان شهر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه