خوبان که همچو شمع ز نور آفریدهاند
سر تا قدم چراغ دل و نور دیدهاند
آن طرفه آهویان که به مجنونوَشان خوشند
این طرفه است کز من مجنون رمیدهاند
در صید دل کبوتر مستند مهوشان
کز برج دلفریبی و شوخی پریدهاند
چون من به خون خود نشوم غرقه از بتان
کز من به تیغ کممحلی دل بریدهاند
آسوده نیستم دمی از سوختن چو شمع
گویی برای سوختنم آفریدهاند
هرگز کجا بشریت کوثر شوند خوش
تلخیکشان که زهر جدایی چشیدهاند
اهلی چو مرغ بسمل از آن میتپد به خاک
مردان چه جای خاک که در خون تپیدهاند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی احساس عمیق عشق و درد جدایی است. شاعر به توصیف خوبیها و زیباییهای معشوق میپردازد و به شباهت آنها با شمع و نور اشاره میکند. او خود را همچون مجنون میبیند که از محبوب خود دور شده و تحت تأثیر جدایی دچار رنج و سوختگی است. شاعر اشاره میکند که چگونه عشق باعث شده است که او در درد و رنج غرق شود و لحظهای آرامش نداشته باشد. او به تلخی جدایی و تأثیر آن بر روح و جسم خود میپردازد و در نهایت نشان میدهد که عشق واقعی با تمام دردها و زخمها همراه است.
هوش مصنوعی: نیکان و زیباروان مانند شمع هستند که با نور خود روشنی میبخشند و تمام وجودشان مملو از روشنایی دل و بینایی است.
هوش مصنوعی: آهوهای زیبا و خوشخط و خال، در دنیای عاشقانهای که مجنون در آن زندگی میکند، به خوبی دیده میشوند. اما در طرف دیگر، من نیز مثل یک مجنون از آنها دور افتادهام و از عشق و زیباییهایشان رانده شدهام.
هوش مصنوعی: در جستجوی دل و عشق، مانند کبوترانی هستیم که از زیبایی و جذابیت دلربا و بازیگوشی فراری شدهاند.
هوش مصنوعی: وقتی من به خاطر عشق و علاقه به معشوقان خود غرق در عواطف و احساسات نشوم، معلوم است که آنها از من با بیتفاوتی و عدم محبت دل بریدهاند.
هوش مصنوعی: هرگز لحظهای از سوز و گداز رهایی ندارم، انگار که برای سوختن من به وجود آمدهام.
هوش مصنوعی: هرگز بشریت به خوشی و سعادت نخواهد رسید چرا که کسانی که تلخی جدایی را تجربه کردهاند، نمیتوانند به آرامش و شادی واقعی دست یابند.
هوش مصنوعی: اهلی مانند یک مرغ بیجان از درد و رنج میلرزد، اما در برابر مردانی که در خاک دفن شدهاند، چه اهمیتی دارد که آن خاکی که در آن هستند، با خون آغشته شده باشد؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
[...]
گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند
با عشق روح در جسد من دمیدهاند
در وقت آفرینش من شخص من مگر
از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند
یا خود محرران صنایع به کلک عشق
[...]
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
[...]
اهل خرد که از همه عالم بریدهاند
داند خرد که از چه به کنج آرمیدهاند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیدهاند
خوش وقتشان که گوشه عزلت گزیدهاند
محرم درون پرده مقصود نیستند
[...]
روزی وفات یافت امیری در اصفهان
ز آنها که در عراق بشاهی رسیده اند
دیدم جنازه بر کتف تونیان و من
حیران که این جماعت ازین تا چه دیده اند
پرسیدم از کسی که چرا تو نیان شهر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.