گنجور

 
ناصر بخارایی

هرکس حکایتی ز جمالت شنیده‌اند

ور نه به دیده صورت رویت ندیده‌اند

چون رو به روی تو ننهادند از چه روی

عشاق را چو زلف تو سرها بریده‌اند

در جست‌و‌جوی قامت سرو تو عاشقان

بی پا و سر چو آب به هر سو دویده‌اند

پروانگان که در طلب شمع می‌پرند

پرها بسوختند و به همت پریده‌اند

آنان که تشنهٔ لب شیرین تو شدند

فرهاد‌وار کوه و بیابان بریده‌اند

تا شکّر وصال تو کی می‌رسد به کام

باری به نقد زهر جدائی چشیده‌اند

گلها که می‌دهند دل خویش را به باد

از باد صبح بوی وصالت شنیده‌اند

ناصر ز جان گذشت در این ره که صادقان

از جان گذشته‌اند و به جانان رسیده‌اند