گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

ای دودهٔ طهمورث، دل یکدله باید کرد

یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد

تا این سر سودایی، از شور نیفتاده

در راه طلب پا را، پُر آبله باید کرد

بدبختیِ ما تنها از خارجه چون نَبْوَد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

دل مایه ناکامی است از دیده برون باید

تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید

از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان

چندی سر سودائی پابند جنون باید

شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد

یا آنکه ز جان‌بازی اندیشه نباید کرد

سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست

آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد

گر آبِ رَزَت باید ای مالکِ بی‌انصاف

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد

وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد

تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند

اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد

در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

زان طره به پای دل، تا سلسله‌ها دارم

از دست سر زلفت، هرشب گله‌ها دارم

کار تو دل‌آزاری، شغل من و دل زاری

تو غلغله‌ها داری، من مشغله‌ها دارم

در این ره بی‌پایان، وامانده و سرگردان

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن

بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن

تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟

با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن

گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده

بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده

در مسلک آزادی ما را نبود هادی

جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده

شادم که در این عالم از حرص بنی آدم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

بی‌پرده برآمد مهر زین پرده مینایی

از پرده تو ای مه‌روی، بیرون ز چه می‌آیی

بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو

گر ساده در آغوشی، ور باده به مینایی

ای دل به سر زلفش، دستی زده‌ای زین روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » دیگر سروده‌ها » شمارهٔ ۲۱

 

پرد ز افق بر چرخ فواره خون هر روز

تا غوطه زند خورشید از خون خیابانی

فرخی یزدی
 
 
sunny dark_mode