گنجور

 
فرخی یزدی

تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده

بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده

در مسلک آزادی ما را نبود هادی

جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده

شادم که در این عالم از حرص بنی آدم

مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده

زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست

این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده

در عالم مسکینی جان داده بشیرینی

هر کشته که می بینی چون کوهکن افتاده

از وادی عشق ای دل جان برده کسی مشکل؟

زیرا که به هر منزل سرها ز تن افتاده

با ذوق سخنرانی گر نامه ما خوانی

در جای سخن دانی در از دهن افتاده