گنجور

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

از مشک حصار گل خود روی که دید

بر گل خطی ز مشک خوشبوی که دید

گل روی بتی با دل چون روی که دید

بر پشت زمین نیز چنین روی که دید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

بت گونه از آن بت حصاری گیرد

شب گونه از آن زلف بخاری گیرد

آن دل که بسش عزیز میداشتمی

کی دانستم ز من بخواری گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

چون نار رخی ز نور پر مایه که دید؟

گسترده به روز بر، ز شب سایه که دید؟

بر توبه از گناه پیرایه که دید؟

ایمان و نفاق هر دو همسایه که دید؟

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

رخسار ترا لاله و گل بار که داد

وان سنبل نو رسته بگلنار که داد

و انروز بدست آن شب تار که داد

وان یار سزا را بسزاوار که داد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

چون باد بر آن زلف عبیری گیرد

آفاق دم عود قمیری گیرد

گل با رخ او به رنگ، سیری گیرد

بددل به امید او دلیری گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

تا در دو جهان قضای معبود بود

تا خلق جهان و چرخ موجود بود

گر ملک بود بدست محمود بود

ور سعد بود بدست مسعود بود

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

شاه حبش است زلفت ای بدر منیر

از عنبر تاج دارد از لاله سریر

تو شسته همی کنی گل سرخ بقیر

من شسته همی کنم بخوناب زریر

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

ای سرو روان و بارِ آن سرو، قمر

سروت قد و سیمین بر و چهره چو قمر

ماهی تو؛ اگر بخنددی ماه از ابر

سروی تو؛ اگر ببنددی سرو، کمر

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

سیمین بر تو سنگ بپوشد به سمور

زلفت به شبه همی کند نقش بلور

ای با لب طوطیان و با کشی گور

حسن تو همی مرده بر آرد از گور

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

آمد برِ من. که؟ یار. کی؟ وقت سحر

ترسنده. ز که؟ ز خصم. خصمش که؟ پدر

دادمش دو بوسه. بر کجا؟ بر لب تر

لب بد؟ نه. چه بد؟ عقیق. چون بد؟ چو شکر

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای شب نکنی اینهمه پرخاش که دوش

راز دل من مکن چنان فاش که دوش

دیدی چه دراز بود دوشینه شبم

هان ای شب وصل آنچنان باش که دوش

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

چون بگشائی بخنده آن چشمۀ نوش

شکر بفغان آید و پروین بخروش

وز چشم بدش در آن دو زلفین بپوش

کو غارت کرد کلبۀ مشک فروش

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

خورشید خراسان و خدیو زابل

از نخشب و کش بهار گردد کابل

غل بر یبغو نهاد و پل بر جیحون

جیحون به پل دارد و یبغوی به غل

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

هم غالیه زلفینی و هم سیم اندام

هم روی نکو داری و هم نیکونام

دو لب چو مدام داری و زلف چو دام

من مانده به دام دایم از بهر مدام

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال

از رخ گل و از لب مل و از روی جمال

سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال

از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

گفتم صنما پیشۀ تو ؟ گفت : ستم

گفتم نگری به غَمگِنان ؟ گفتا : کم

گفتم که به زر بوسه دهی ؟ گفت : دهم

گفتم به جز از بوسه دهی ؟ گفت : نعم

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

خوش خو دارم بکار ، بدخو چکنم

چون هست هنر نگه به آهو چکنم

چون کار گشاده گشت نیرو چکنم

با زشت مرا خوشست نیکو چکنم

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

بفروختمت سزد بجان باز خرم

ازران بفروختم گران باز خرم

یاری خواهم ز دوستان ای دلبر

تابو که ترا ز دشمنان باز خرم

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

ای دل ز وصال تو نشانی دارم

وی جان ز فراق تو امانی دارم

بیچاره تنم همه جهان داشت به تو

و اکنون به هزار حیله جانی دارم

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

شبها چو ز روز وصل او یاد کنم

تا روز هزار گونه فریاد کنم

ترسم که شب اجل امانم ندهد

تا باز بروز وصل دل شاد کنم

عنصری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵