گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

معشوق ازل که هر که دل بست بدو

پیوند ز خود گسست و پیوست بدو

هستی همه زوست بلکه هستی همه اوست

او هست به خویش و دیگران هست بدو

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

ای عشق که با هزار چون بی چونی

از هر چه گمان برند ازان بیرونی

هفتاد و دو ملت آنچه گفتند تو را

هستی همه و از همه هم افزونی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

یارب برهان ز قید اسباب مرا

وز ربقه بندگی ارباب مرا

گر دولت یافت را نیم شایسته

محروم مکن ز درد نایاب مرا

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

سرچشمه محنت و طرب هر دو تویی

سرمایه راحت و تعب هر دو تویی

حاشا که کنم جز به تو نسبت کاری

زینسان که مسبب و سبب هر دو تویی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

نی دفع عطش ز تشنگان آب کند

نی رفع کلال خفتگان خواب کند

حاشا که کند غیر مسبب کاری

لیکن ز پس پرده اسباب کند

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

گر بوی تو از باد سحر یافتمی

از دولت جاودان خبر یافتمی

ور بر درت امکان گذر یافتمی

اسباب سعادت همه دریافتمی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

خواهیم به بستر هلاک افتادن

وز پایه عالی به مغاک افتادن

ناپخته هنوز میوه جان به کمال

خواهد ز درخت تن به خاک افتادن

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

دنیا که گرفت در دل و جان جایت

هان تا به بخیلی نکند رسوایت

آن را به کسی ده که بگیرد دستت

یا پیش سگی نه که نگیرد پایت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

ای مه ز فروغ رایت افروخته چهر

بر رسم فدی گرد سرت گشته سپهر

افشان ز سحاب کرم آبی که دمد

از شوره زمین اهل کین سبزه مهر

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

زان گونه کز ابر آمدی برف به بار

امروز کند شکوفه را باد نثار

بین برف و شکوفه چه به هم می مانند

آن هست شکوفه دی این برف بهار

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

ای خوار و عزیز ری همه خاک رهت

روشن بصر اصفهان ز گرد سپهت

تبریز و عراق ساحت بارگهت

بر چهره فارس خال چتر سیهت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

بی سود یقین دم زیانی می زن

بر گرد یقین تار گمانی می تن

مرگ است یقین چنانچه در قرآن است

باشد برسی به مرگ جانی می کن

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

خواجه که ندیده چشم کس خوانش را

نشکسته به دندان طمع نانش را

دریوزه گری خواست ز وی مشتی آرد

کرد آرد به زخم مشت دندانش را

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

ای خاک رهت سرمه روشن بصران

سوی تو روان به دیده صاحبنظران

ناید از ما شکسته یا بسته پران

جز سوی تو پرواز به بال دگران

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

ای دیده حقیقت جهان گذران

سوی تو به دیده ره سپر دیده وران

من هم لنگان از عقب رهسپران

می آیم و آن نیز به پای دگران

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

در خلوت تنگ تافت آن شیخ کرخ

بس گرم تنورکی شب از شوره و مخ

گویی که گشاد مالک اندر برزخ

در گور شقی دریچه ای از دوزخ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

در حیز دهر برفی افتاد شگرف

خواهد شد ازان جهان یکی قلزم ژرف

خورشید غزاله نام نخجیرآسای

از کوه برآمد و فرو رفت به برف

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

آن گل که اجل به سینه چاک افکندش

صد رخنه به جان دردناک افکندش

چون نیم شکفت غنچه بشکافته سر

تیغ ستم خسان به خاک افکندش

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

دوران فلک نیست به ما راست هنوز

با ما در بند شور و غوغاست هنوز

بی جرم بریخت خون ما خسته دلان

وین طرفه که جرم از طرف ماست هنوز

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

از تیغ خسان اگرچه بیداد رسد

صد زخم ستم بر دل ناشاد رسد

خاموش کنم که دانم آخر روزی

خاموشان را خدا به فریاد رسد

جامی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode