گنجور

وطواط » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

ای معجزات موسی بنموده از گریبان

هم چشم تست فرعون ، هم زلف تست ثعبان

ای پیش روی خوبت حسن هزار یوسف

داری هزار یعقوب اندر هزار کنعان

ای خاسته بخوبی ، صد فتنه خاست از تو

[...]

وطواط
 

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق

 

گویی دو زلف یارم در سر چه ناز دارد؟

کز دلبری و کشی کاری دراز دارد

با گل حدیث گوید با لاله پای کوبد

بر مه زره نگارد با زهره ساز دارد

عین‌القضات همدانی
 

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۴۶

 

دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل آدم

کانجا که شهر عشقست انسان چه کار دارد

عین‌القضات همدانی
 

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷۷

 

اَلا فأسقنی خَمراً وَقُلْ لی هِیَ الْخَمْرُ

وَلاتَسقنی سِرّاً اذا اَمْکَنَ الْجَهْرُ

عین‌القضات همدانی
 

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۹

 

یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید

محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد

عین‌القضات همدانی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۹ - در شکایت از عدم وصول حوالتی که برای او شده است

 

ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من

تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن

کردی مرا حواله با گنده ای و پیری

این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن

از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۸ - در غزل است

 

گفتم مگر که ما را؛در دل به جای جانی

نه نه خطاست جانا جانی و زندگانی

یار گشاده زلفی دلبند شوخ چشمی

معشوق خوبروئی؛ دلدار خوش زبانی

برده سبق فراقت؛ از رنج بی نهایت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۳ - در غزل است

 

پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان

چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان

آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من

با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان

با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۱ - در غزل است

 

خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد

هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد

باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی

هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد

از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۴ - در غزل است

 

سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را

پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را

تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد

از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را

از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید

[...]

قوامی رازی
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

 

خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب

آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب

در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب

بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب

مسرور عیش او را این عیش عادتی غم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

خه از کجات پرسم چونست روزگارت

ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت

در آرزوی رویت دور از سعادت تو

پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت

ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد

نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد

هم دست کامرانی دل از عنان گسسته

هم پای زندگانی جان در رکیب دارد

پندار درد گشتم گویی که در دو عالم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد

با او چه کرد شاید با او که گفت یارد

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد

عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲

 

جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد

اندام سیم رنگت خروار‌ها زر ارزد

هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم

که‌آواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد

با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

یارم تویی به عالم یار دگر ندارم

تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم

زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم

دانی چگونه باشم در محنتی چنینم

زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم

با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱

 

هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن

زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن

زانجا که روی کارست خورشید آسمان را

با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن

بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

ای مردمان بگویید آرام جان من کو

راحت‌فزای هر کس محنت‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هر کس به چیدن گل

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

 

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم

بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

[...]

انوری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۹۱
sunny dark_mode