گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

ای همچو آهوان دلم دم شکار تو

جانها فدای آهوی مردم شکار تو

تا آهوان چشم تو رفتند از نظر

چشمم سفید شد به ره انتظار تو

آهوی دشت از تو به کام و من اسیر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو

صد فتنه می‌کند به سر نازنین تو

کین منت نشسته به خاطر مگر رقیب

حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو

عمری دمید بر تو دل گرم بافسون

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه

بر پاکبازی تو زمین و زمان گواه

من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون

صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه

در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده

طرف کله شکسته گره بر جبین زده

هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار

بر صید آن کشیده کمان تیر این زده

در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای

وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای

تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای

با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای

از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ای

بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ای

تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند

ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ای

از غایت مضایقه در گفت و گو مرا

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

از قید عهد بنده تو خود رسته بوده‌ای

عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ای

خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش

در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ای

مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

دی باز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای

صد کام تلخ کرده به کام که بوده‌ای

آنجا که بود بهر تو در خاک دامها

دام که پاره کرده و رام که بوده‌ای

آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰

 

دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی

به زان که درد دل به زبان آورد کسی

در عشق می‌دهند به مقدار رنج گنج

تا تن به زیر بار گران آورد کسی

کو تاب تیر و ناوک پران که خویش را

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی

در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی

آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق

از کوههای درد نکردی فروتنی

آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون

[...]

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳
۴
۵
sunny dark_mode