گنجور

 
محتشم کاشانی

آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده

طرف کله شکسته گره بر جبین زده

هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار

بر صید آن کشیده کمان تیر این زده

در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ

رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده

آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد

بسیار شیشهٔ دل ما بر زمین زده

از زخم و داغ تازه‌ام امشب هزار بار

خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده

دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا

زخمی که بر من از نگه اولین زده

خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب

خوش نقش‌ها ز خامه سحر آفرین زده