گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - در مدح امیر ابراهیم بن حسن

 

آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست

دردا که در دلم همه پیکار کار اوست

گرد سرای وصل نگشته است یک نفس

پیش در فراق بصد بار بار اوست

در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک

[...]

قطران تبریزی
 

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸ - در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

 

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست

وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست

دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست

منوچهری
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۶

 

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست

تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست

اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست

[...]

امیر معزی
 

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار

 

خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست

ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست

جمال‌الدین عبدالرزاق
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست

و آن لعل چون شکر که روان‌ها شکار اوست

عمری است تا چو شمع به امید یک سخن

موقوف‌پرور دهن تنگ‌بار اوست

تا کی به خنده‌ای سردندان کند سپید

[...]

اثیر اخسیکتی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

[...]

سعدی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

آن ترک نازنین که جهانی شکار اوست

دلها اسیر سلسله مشکبار اوست

اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن

اندیشه من از دل نااستوار اوست

بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح شاه شیخ جمال‌الدین ابواسحق اینجو

 

خوشوقت عاشقی که دمی یاریار اوست

خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست

من در میان خون جگر غرقه وین زمان

تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست

عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما

[...]

عبید زاکانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست

خونریز عاشقان تبه روزگار اوست

از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای

هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست

خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب

[...]

محتشم کاشانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۶

 

در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشق

پیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست

موج سراب می شمرد سلسبیل را

دلداده ای که تشنه بوس و کنار اوست

پیراهنش قلمرو جولان یوسف است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۷

 

ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست

جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست

هر چند کز دو دست شود باز عقده ها

واکردن گره به یک انگشت، کار اوست

در پرده سازهای دگر حرف می زنند

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

شادیم از دلی که شکستن عیار اوست

داریم عالمی که خرابی حصار اوست

خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست

هستی و نیستی که خزان و بهار اوست

عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

از عالمش چه غم که خداوند یار اوست

کون و مکان همه بکف اختیار اوست

بحر حقیقتی که جهان غرقهٔ ویند

چون بنگری به چشم یقین در کنار اوست

مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode