گنجور

 
اثیر اخسیکتی

آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست

و آن لعل چون شکر که روان‌ها شکار اوست

عمری است تا چو شمع به امید یک سخن

موقوف‌پرور دهن تنگ‌بار اوست

تا کی به خنده‌ای سردندان کند سپید

صد جان، برلب آمده در انتظار اوست

زرین رخ مرا که ز خون گشت پُر نگار

عذری که ظاهر است رخ چونان نگار اوست

معشوق دل غم و می و جانانه‌ی من او

ما هر دو در میانه و او در کنار اوست

هرگز به اختیار بلا خواست هیچکس؟

در جان من نگر که بلا اختیار اوست

گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش

دل گفت این حدیث از او خواه، کار اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode