گنجور

 
اسیر شهرستانی

شادیم از دلی که شکستن عیار اوست

داریم عالمی که خرابی حصار اوست

خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست

هستی و نیستی که خزان و بهار اوست

عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست

هر کس که هست چشم به راه غبار اوست

نور چراغ دیده دیر و حرم یکی است

گر پرتو از دو خانه دهد روی کار اوست

رونق فزای حسن بود عشق خاکسار

شادیم از اینکه خواری ما اعتبار اوست

می گوید از زبان که گذشتم ز یار اسیر

تا در دلش چه می گذرد کار و بار اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode