گنجور

 
اسیر شهرستانی

شادیم از دلی که شکستن عیار اوست

داریم عالمی که خرابی حصار اوست

خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست

هستی و نیستی که خزان و بهار اوست

عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست

هر کس که هست چشم به راه غبار اوست

نور چراغ دیده دیر و حرم یکی است

گر پرتو از دو خانه دهد روی کار اوست

رونق فزای حسن بود عشق خاکسار

شادیم از اینکه خواری ما اعتبار اوست

می گوید از زبان که گذشتم ز یار اسیر

تا در دلش چه می گذرد کار و بار اوست

 
 
 
منوچهری

امروز خلق را همه فخر از تبار اوست

وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست

دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست

قطران تبریزی

آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست

دردا که در دلم همه پیکار کار اوست

گرد سرای وصل نگشته است یک نفس

پیش در فراق بصد بار بار اوست

در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک

[...]

امیر معزی

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست

تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست

اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست

ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست

اثیر اخسیکتی

آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست

و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست

عمری است تا چو شمع بامید یک سخن

موقوف پرور دهن تنگ بار اوست

تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه