گنجور

 
محتشم کاشانی

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست

خونریز عاشقان تبه روزگار اوست

از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای

هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست

خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب

تیر شکاری که نصیب شکار اوست

بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی

بر عهدهای بسته نا استوار اوست

حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش

لطف نهان و مرحمت آشکار اوست

باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف

صد فصل در میان خزان و بهار اوست

نیکوترین نوازش جانان محتشم

آزار جان خسته و جسم فکار اوست

فریاد اگر نه جابر آزار او شود

سلمان جابری که خداوندگار اوست