گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان

 

ای قبله سعادت و ای کعبه صفا

جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا

هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات

هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس

 

آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما

در وجه او نهیم دل و جان به رو نما

رویش مه مبارک و مویش لیال قدر

خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟

آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح سلطان اویس

 

ساقی زمان آذر و دوران بهمن است

خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است

در جام و آتش می، کن، تاملی

این اتحاد بین که میان دو دشمن است

زان جام برفروز دل تاب خورده را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح دلشاد خاتون

 

دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست

گردون پیر، بنده بخت جوان اوست

خورشید هست فلکه زرین خیمه‌اش

جرم هلال، ماهچه سایبان اوست

دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر

 

هر دل که در هوای جمالش مجال یافت

عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت

هر جا که در بلای ولایش گرفت انس

از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت

آداب خدمت درش آن را میسر است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس

 

در درج عقیق لبت نقد جان نهاد

جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد

قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت

خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد

باریکتر از مو کمرت را دقیقه‌ای

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن

 

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد

 

آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند

مشک ختن به خون جگر چهره تر کند

آگه نه‌ای که سنبل تو مشک را

هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟

یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان اویس

 

باد سحرگهی به هوای تو جان دهد

آب حیات را، لب لعلت نشان دهد

در بوستان به یاد دهن تو غنچه را

هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد

ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان اویس

 

زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار

شکرانه واجب است به روزی هزار بار

کامروز نور باصره آفرینش است

در عین صحت از نظر آفریدگار

دارای عهد شاه اویس آنکه می کند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس

 

عید من آنکه هست خم ابرویش هلال

بر عین عید ابروی چون نون اوست دال

عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه

ماهی که مثل او نبود در هزار سال

خوش می خرامد ز بن گوش می کشد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح امیر شیخ حسن

 

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان اویس

 

منت خدای را که به تعید ذو المنن

رونق گرفت شرع به پیرایهٔ سنن

خلقی است متفق همه بر سنت اویس

ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن

سوری است ملک را که موسون است تا ابد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - درمدح دلشاد شاه

 

ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی

ما را متاب در غم و از ما متاب روی

با سایه سواد سر زلف خویش گیر

ما را که سوختیم در این آفتاب روی

یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی

[...]

سلمان ساوجی
 
 
sunny dark_mode