گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۹ - صفت دلبر خباز کند

 

اندر تنور روی چو سوسن فرو بری

چون شمع و گل برآری بازار تنور راست

تا بر سر تنوری می ترسم از تو ز انک

طوفان نوح گاه نخست از تنور خاست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۵ - صفت یار گنگ می گوید

 

هر گه که آن نگار شکر لب کند حدیث

بر دو لبش حدیثش عاشق چو ماه شود

هر حرف از آن که بر لب شیرینش بگذرد

آویزد اندرو و به سختی جدا شود

چونان کند حدیث که گویی کنون زبانش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۰ - صفت دلبر ساقی باشد

 

عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا

تا ساقی من آن بت حوری لقا کند

زهره ست و ماه باده و رویش به روشنی

زان هر دو نور مجلس ما پر ضیا کند

آری چو ماه و زهره به یک جا قران کنند

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۲ - صفت یار لشکری گوید

 

رفتی به جنگ و جز تو که دید ای صنم صنم

کو با هزار مرد مبارزه فره بود

باز آمدی مظفر و پیروز و روز نو

آری چو تو صنم همه جا روز به بود

لابد مظفر آید آن کس که گاه جنگ

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۲ - صفت یار خط برآورده

 

تا شد تمام منکسف آن آفتاب تو

چون چرخ پر ستاره شد از اشک من کنار

آری چو آفتاب شود منکسف تمام

از چرخ کوکبان همه گردند آشکار

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۵ - سایبان کرده دلبر از پیکر

 

خواهی کز آفتاب کنی سایه مر مرا

ای از همه ظریفان یکسر ظریف تر

سایه نیوفتد صنما بر من از تنت

زیرا ز آفتاب تن تو لطیف تر

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۲ - صفت یار لشکری گوید

 

آمد به عرض گاه دلارام من فراز

پیش بساط عارض در جمله حشم

خیره بماند عارض چون حیلتش بدید

گفتا که هست لاله رخ و نوش لب صنم

دو لب عقیق و شکر دو روی مهر و ماه

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۷ - صفت یار زرگر است این شعر

 

تا کی تویی به تعبیه جنگ ساختن

وین اسب کامگاری پیوسته تاختن

همواره کینه داری و پر خاش و مشغله

هرگز مرا به مهر ندانی نواختن

تو زرگری و من زر بگداختی مرا

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۸ - صفت دلبر سقا باشد

 

چون میل تو به آب همی بینم ای صنم

مانند چشمه کردم من چشم خویشتن

سقا اگر همیشه کند سوی چشمه میل

بس چون که میل نیست تو را سوی چشم من

دانسته ای مگر که بود بی خلاف گرم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۵ - وله

 

جانا ز حسن گشت رخ تو چو جان من

وندر جمال خویش عیان شد گمان تو

جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو

رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو

از انده بنفشه بتا ارغوانت رست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۷ - صفت دلبر طبیب بود

 

ای یار ماهروی طبیبی و حاذقی

در دست توست جان پدر جان هر کسی

فرمان تو روان شده بر هر کسی و باز

بر تو روان نبینم فرمان هر کسی

درمان ما بدانی کز توست درد من

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۹ - صفت یار فالگیر بود

 

ای فال گیر کودک فالم ز روی تو

با روشنایی مه و با سعد مشتری

هستت ز نخ بلورین گوی و در آن بلور

پیدا خیال حسن لطیفی و دلبری

دارند صورت پری اندر بلور و تو

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
sunny dark_mode